خط مرزی، همیشه تداعی نقطهی بین دو کشور، مکانی بین ترک کشور فعلی و ورود به کشوری جدید بوده است. اما من استفاده از مرز و واژه خط مرزی را برای افکار ذهن، به کنایه گرفتهام.
در تئوری من، هرگونه جهش و تغییر دیدگاه یک سفر بهحساب میآید. البته این سفرها بنا بر وسعت تفکر و میزان تغییر رفتار، معمولاً همگی از نوع سفرهای داخلی و کوتاه و حتی شاید قابلبرگشت، تلقی میگردند. ما در طول زندگی خود بارها از این سفرها داشتهایم، وقتی کودکی 3 یا 4 ساله بودیم تصور تنها خوابیدن، (در ذهن) مکانی کاملاً ناشناخته بود و اولین شبی که در تخت خود دراز کشیدیم، درواقع مسیر آغوش مادر تا تخت را، در افکارمان سفرکرده و با تصورات تازه و متفاوتی مواجه شدیم.
اهمیت سفرهای ذهن
مسلماً با تعبیری که از سفر در ذهن توصیف گردید، تابهحال متوجه شدهاید که اغلب این سفرها عادی بوده و بخشی از سیر تکامل انسان محسوب شده و بهطورمعمول در اکثر انسانها اتفاق میافتند.پس بیش از این پرداختن به آنها اهمیتی ندارد.اما مسئله من، اصلیترین سفر است. سفری که برای آن باید از مرز عبور کرد و وارد متفاوت و متکاملترین دنیای نگرش شد.
نگرشی که باعث بزرگترین دیدگاه انسان میگردد و نیمه دوم زندگی او را تشکیل میدهد، دیدگاهی که تحت هیچ شرایطی به استدلالهای پیش از خود بازنخواهد گشت و بهگونهای کاملاً متمایز جهان را به نمایش خواهد گذاشت.و خط مرزی دقیقاً مکان و موقعیتی است که انسان از زندگی اول خود رهاشده و آماده ورود به جهان پیش رو است.
منظور چیست؟
برای درک درست خط مرزی، بهتر است ابتدا به معرفی دونیمهای که مرز بین آن قرار دارد بپردازیم.
نیمه اول – تاریکی یا ناخودآگاه
همهی ما از بدو تولد در این نیمه چشم به جهان باز میکنیم، و هر آنچه را که در آن میبینیم و میشناسیم فقط تفسیر سایرین است. معمولاً اولین راویان والدین هستند و به شیوهای کاملاً فطری هر آنچه بخشی از رؤیاهای دست نیافته خود، تجربههای شخصی و رسوباتی که از تجارب اجدادشان دارند را، برای کودک خود طلب کرده و همواره او را به آن مسیر سوق میدهند.
کودک نیز با اولین احساسات خود، نظیر: وابستگی به مادر، نیاز به غذا، نیاز بهسلامتی، نیاز به آرامش و … زندگی خود را آغاز و همواره محیط اطراف خود را پیرامون این احساسات درجهبندی و قضاوت میکند. و هراندازه که بزرگتر میشود با شناخت بیشتر دنیای خود، نیازهای تازهای را جایگزین کرده و درمجموع با نگرشی بیرونی که از اتفاقات و عکسالعملهای جهان اطراف خود استنباط میکند به زندگی ادامه میدهد.
دو عامل اساسی که رفتار انسان در این نیمه را پایهگذاری کردهاند:
1. کهنالگو – archetyp
کهنالگو نامی است که کارل گوستاو یونگ به یک مدل یا نقشهای جامع داده است، الگوی نخستین و کاملی که اصول رفتار بشر بر پایهی آن شکل میگیرد.
با مشاهدهی رفتار تکراری افراد، شخصیتهای متشابه و همچنین تماشای تئاترهای همانند از داستانهای اساطیری که در سراسر دنیا انجام میشد، یونگ به این نتیجه رسید که شکلگیری شخصیت در انسان و کرداری که بروز میدهد، پیرو الگو و یا الگوهایی است که در حال تکرار هستند.
بنا بر نظریه یونگ انسانها بر اساس داستانهای اسطورهای و همانند که در ناخودآگاه آنها پرورش و رسوب نموده است، نظیر شخصیت یک و یا حتی چند تا از خدایان و اساطیر رفتار مینمایند.
اساطیری مانند: زئوس،آتنا،آپولو، آفرودیت و …
2.عقده – Complex
بهترین و سادهترین تعریفی که میتوان از عقده مطرح کرد در چند کلمه است. ” عقده یعنی خاطرهای از گذشته”.
محور رفتار بشر بدین شکل است که تصمیمگیریها موجب انتخاب و انتخابها موجب عادت و درنهایت عادات موجب عمل میشوند. و مهمترین عامل این تصمیمها عقدهها میباشند.
تحقیقات علوم رفتاری نشان داده است که تصمیمات نیم ثانیه قبل از اینکه ما از آنها آگاه شویم، بر اساس عقدههای ناخودآگاه گرفته میشوند. و معمولاً این روند به شکل دایرهواری در کل رفتارهای انسان تکرار میگردد.
حتی یک رویداد عادی، بهخصوص در دوران کودکی، با ایجاد عقدهای را در ناخودآگاه ما، میتواند یک شبکه عصبی به وجود آورد که تعیینکنندهی رفتارهایمان میگردد.
بنابراین، عقدهها بیانگر خودِ واقعی ما هستند. و قطعاً اینگونه رفتار، تأثیرات مهمی روی حالات روانی ما گذاشته و موجب دلواپسی، افسردگی، پشیمانی، و سایر روحیات ما شده و مانع از پاسخگویی منطقی و خلاقانه ما میگردند.
- این روایت ادامه دارد..
قسمتهایی ازکتاب خط مرزی – ایمان فعلی