بهترین و شکوهمندترین استعارهای که برای توضیح خط مرزی به ذهنم رسید، زندگی عقابی بنام بانجو بود.
وقتی بانجو سر از تخم بیرون آورد دنیای اطرافش را چیزی جز خانهای با چوب و برگهای خشک و مرده درختان در حفره کوچکی در ارتفاعات کوه، و برادرش که دقیقهای پس از او از تخم بیرون آمده، نمیدید.
تنها ترس او پرت شدن از کوه و تنها نگرانیاش تأخیر در بازگشت مادر به لانه بود.
بانجو در آن جهانی که شناخته است کاری غیر از انتظار برای غذا آوردن مادر، و بازی با برادرش نمیشناسد. او حتی چند قدم بیشتر نمیتواند جلو رود چون با سقوط از آن ارتفاع قطعاً خواهد مرد. اتفاقی که گریبان برادر او را گرفت و باعث شد که بانجو با پدیدهای بنام غم از دست دادن آشنا شود، این حادثه دنیای او را کوچکتر از قبل کرده بود.
حالا دیگر بانجو کاری جز انتظار کشیدن برای بازگشت مادر و فکر کردن به همه لحظاتی که با برادرش بود را نداشت. اوایل روزی چند بار از جایی که برادرش سقوط کرده بود به پائین کوه سرکی میکشید و امید بازگشت او را داشت و کمکم فهمید بازگشتی در کار نخواهد بود.
قهرمان رؤیاهای بانجو مادرش بود. یک عقاب سرسفید بزرگ و قویهیکل که میتواند به هر جا پرواز کند.
به نظرتان بانجو چه تصوری از دنیای مادرش دارد ؟ آیا او اصلاً میداند پرواز چه لذتی دارد؟ و یا میتواند دنیایی بهغیراز زندگی خود را تصور کند؟
شاید اکثریت پاسخ دهید خیر. زیرا او هیچچیزی از آن زندگی ندیده و نمیشناسد. اما من عقیدهی دیگری دارم.
اول اینکه هرچه بانجو بزرگتر میشود، شکل خود را به مادر شبیهتر میبیند و ازآنجاییکه کسی وجود نداشته که به او بگوید: ” تو طبیعی هستی و مادرت یک استثنا و اعجوبه” بانجو پذیرفته است که عیبی در خود دارد و کامل نیست.
و دوم آنکه، باور دارد او هم میتواند مثل مادرش شود. پس کمکم قدرت بالهایش را احساس میکند و تن به پرواز میدهد.
اگر بانجو هیچ تصوری خارج از دنیای خود نداشت و اسیر عقده یا همان خاطرهی سقوط برادرش میماند، هرگز تن به پرواز نمیداد.
خط مرزی بانجو پرواز او است. مرزی میان زندگی در لانه و انتظارهای او و شکوهمندی پرواز خودش و آزادی و قدرتهای جدیدش . به نظرتان لانه و کوهی که بانجو در آن زندگی میکرد مثل قبل دیده میشوند ؟
اکنون بهتر میتوانید درک کنید